از یادداشت های خانم پاپن هایم

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

میگویم زندگی همین است، همین که بین این همه اتفاق هیچ اتفاقی دیگر نمی افتد. ما سرخم میکنیم تا زانو، از هزار جا پاره میشویم. فحش میخوریم، دروغ و دونگ تحویل هم میدهیم وسر صبح دوش میگیریم، قیمت ها را نجومی میبینیم و کاری نمیکنیم فقط کار میکنیم تا ته و همینطور که نفس میکشیم له میشویم. بعد گریه میکنم، معذرت خواهی میکنم، میگویم بخاطر هورمون هاست، بقیه فکرها را پنهان میکنم، خویشتنداری میکنم، دستم را میگیرد میبرد بین آدم ها، بین درختان، من میلرزم بخاری میزند روی پام.  آهنگ فیلم atonement را که قشنگ است میگذارد و بعد آهنگ the light between oceans که موزیکش بهتر از  فیلمش است را می زند تنگش، من برایم مهم نیست اما او موزیک تمام فیلم ها را دارد، دوستشان دارد، آرشیوشان میکند، بلد است، بعد هزار سوالی شان میکند، این برای چه فیلمی بود اگر گفتی؟ مگر می شود این یکی را یادت نباشد؟ یک کاری میکند از حافظه ی ضعیفت خجالت بکشی. دستم را میبرم ته بسته پفک،دماغم را میکشم بالا میگویم دیگر فرقی ندارد ... بمانیم یا نمانیم دیگر فرقی ندارد این زندگی ارزشش را از دست داده و در هر صورت چه برویم چه بمانیم به نوعی بدبختیم و چیزهای باارزشی هست این وسط که از دست داده ایم، او سرش را به نشانه ی تایید تکان می دهد ولی تردید دارد به اینکه حرفم حق باشد، فقط سر تکان میدهد که به او نپرم. دو تا پفک را با هم میگذارم توی دهانم. او من را میشناسد میداند چه زمان هایی وقتش نیست که مخالفت کند، او میداند این ناامیدی همیشه در اطراف من در حال چرخش است، فقط یک وقت هایی پنهان می شود، یک وقت هایی مثل الان حمله ور می شود بیرون و می خواهد زمین و زمان را جر بدهد. با یک صدای خفه ای از یادداشت های خانم پاپن هایم...
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 138 تاريخ : چهارشنبه 28 ارديبهشت 1401 ساعت: 14:23

به شیما میگویم دلم برای خودم تنگ شده، چند روز است به این فکر میکنم که دو سال است هیچ اهنگی به پلی لیستم اضافه نشده، هیچ چیز جدید نیست و  ارتباط با خودم را گم کرده ام، کودک درونم غیبش زده، چشمه ی خلاقیت و جادو یا از کار افتاده یا فقط خیال میکردم که هست، نگاه میکنم میبینم حتی آهنگ ها، بو ها ، رنگ هایی که قسمتی از من را تشکیل میداده اند را یادم نمی آید، یعنی اگر میخواستم خودم را بشناسم رجوع می کردم به پیدا کردن همین نقاط آشنا و اخت و عجین شده با روزها و حال و هوای زندگیم، نقاطی که بلدمشان و بلدم هستند و آنقدر بوده اند که بهشان عادت کرده ام، من حتی همین نشانه های کوتاه و کوچک اما کدگذاری شده و قابل شناسایی را دیگر یادم نمی آید، نمی شناسم، نمیبینم. من یادم نمی آید آخرین بار چه شکلی بودم، دنیایم چه رنگی بود، چه بوهایی من را آرام میکرد ... راستی راستی من کجا هستم؟ من کجا رفته ام؟ کجایم؟ کی ام؟شیما چایش را هورت می کشد، عینکش را صاف میکند می گوید عقیده دارد همه ی اینها یک سیستم دفاعی است و بخاطر شرایط سخت پدید آمده، ادامه میدهد که سیستم دفاعی ما را به سطح می آورد همه ی درونیاتمان را میخواباند تا آسیب نبینند و وقتی شرایط برایشان مساعد شد بیدار می شوند و جنب و جوش خودشان را از سر میگیرند. راستش من هیچ دیدی نسبت به این نوع طرز فکر ندارم و نمی دانم که آیا واقعا خودم را از دست داده ام یا به خواب رفته ام و هیچ ایده ای هم ندارم که باید خوشحال باشم که کمتر آسیب میبینم یا ناراحت باشم از  دست دادنم باشم. اما امیدوارم دوباره به خودم برگردم. از یادداشت های خانم پاپن هایم...
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 144 تاريخ : چهارشنبه 28 ارديبهشت 1401 ساعت: 14:23

امروز ساعت پنج و چهل دقیقه بیدار شدم و هوا روشن بود، دیگر میدانستم نمی خوابم، میدانستم باید منتظر شوم تا زندگی دیگران هم شروع شود و خودم را هول بدهم آن بیرون. دوش گرفتم، مسواک زدم، سیگار کشیدم! - بله سیگار می کشم دوباره - سه تا نسکافه سه در یک انداختم در ساک دستی ام، با یک خروار مدارک. ساعت هفت و نیم رسیدم شرکت و بلند سلام کردم، جز دو سه نفر تمام صندلی ها خالی بودند، قهوه ریختم منتظر ماندم خنک شود به مدیرم پیغام دادم من نیم ساعت صبح و نیم ساعت ظهر باید از شرکت خارج شوم، بعد با دستم عرق دور لیوان را بازی بازی گرفتم، کل محتویات لیوان را جرعه جرعه نوشیدم و بند و بساطم را جمع کردم بروم سراغ وکالت فروش به مادرم، خودم را توی بی آرتی ولیعصر چپاندم ایستگاه سی و دوم پیاده شدم، کارم را انجام دادم و پیاده برگشتم شرکت، ظهر قبل از اینکه غذا را بیاورند دوباره شال و کلاه کردم در ایستگاه بی ارتی یک ربع منتظر ماندم ماشین نیامد، وقتی هم آمد آنقدر پر بود که نمیشد سوار شوم، احساس میکردم حقم خورده شده، سرم کلاه رفته، بله برای دو هزار و پانصد تومان همچین حس های مسخره ای داشتم! چرا؟ چون مقدارش مهم نبود، اینکه هم پول بلیط داده ام هم جا گیرم نیامده هم عجله دارم همه با هم به ماتحتم فشار آورده بودند. با تاکسی خودم را رساندم که برگه های وکالتنامه را بگیزم نهصدهزار تومان برای دو ورق کاغذ و مهر؟! چرا؟ واقعا ما دیگر در نمودارها جا نمی شویم با این سرعت از گرانی. ما را تا جایی که حتی جا نداریم باز کرده اند بی شرف ها.دوباره پیاده برگشتم شرکت و الان یک خروار ایمیل نخوانده و پاسخ داده نشده در اینباکسم است و کسی که حوصله اش نمی آید امروز را بیشتر از این ادامه دهد. از یادداشت های خانم پاپن هایم...
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 148 تاريخ : چهارشنبه 28 ارديبهشت 1401 ساعت: 14:23